امام رضا! ببین چقدر دلتنگ در تهران داری


ما روزیخور خان کرم و نعمت امام رضاییم، ما شیفتگان و عاشقان و منتظران مهدیایم. مردم همیشه بودهاند؛ در هر جایی که باید میبودند. این ماییم که باید نسبت خودمان را با مردم مشخص کنیم.
همیشه وقتی پای چنین تجمعات و راهپیماییهایی درمیان است، یک گوشه دلمان استرس داریم که «نکند خلوت باشد»، «نکند آنطور که فکر میکنیم شلوغ نباشد»، «نکند مردم استقبال نکنند»، «نکند مسخرهمان کنند که: این بود؟ اینهمه دادار دودور برای جشنهای مذهبی، همین بود؟!». ولی این مردم همیشه شگفتزدهمان میکنند. هربار بلندتر و صریحتر و رساتر فریاد میزنند که ما فرزندان علی و فاطمهایم، ما سینهسوختگان ابدی حسین و اصحاب حسینیم، ما روزیخور خان کرم و نعمت امام رضاییم، ما شیفتگان و عاشقان و منتظران مهدیایم. مردم همیشه بودهاند؛ در هر جایی که باید میبودند. این ماییم که باید نسبت خودمان را با مردم مشخص کنیم.
امروز هم با همان دلهرهها و نگرانیها خودم را رساندهام به جشن امام رضاییها. نمایشگاه کتاب را نیمهکاره رها میکنم و سلانه سلانه به سمت میدان هفت تیر راه میافتم. پا از در مصلی بیرون میگذارم و میبینم خیلیها هستند که مثل من بعد از نمایشگاه راهی جشن و راهپیمایی امام رضاییها شدهاند. حتما همهشان و شاید خیلیهایشان بیشتر از من خسته و کوفته و تشنه و گرسنهاند. بعضیهایشان با یک بغل کتاب، یک بچه در دست، و کیف و کوله وسایل بچه یا بچهها را روی دوش انداختهاند و دارند خودشان را به میدان هفت تیر میرسانند. من خستهترم یا آنها؟ حتما آنها. ولی کتاب اگر تو را تسلیم رضا نکند، چگونه کتاب و خواندن و مطالعهای است؟ با همین فکرها قدم تیز میکنم.
میدان هفت تیر غلغله است. بیاغراق، بیتعارف و بدون هیچ مجادله و مجاملهای، آنچه بیش از هرچیز و همهچیز به چشم میخورد، حضور و وجود «مردم» است. مردم با همه تیپها و سلایق و دستهها و گروهها. دختر و پسرهای نوجوان که با هم هفت تیر را قرار کردهاند، دختر و پسرهای تازهازدواجکرده که دست همدیگر را گرفتهاند و اولین جشنهای دونفره زندگیشان را در کنار امام رضا (ع) تجربه میکنند، زوجهای جوانی که بچه دوماهه و ششماهه و یکسالهشان را بغل گرفتهاند یا روی کالسکه گذاشتهاند و به مراسم آمدهاند، خانوادههایی که با چند بچه قد و نیمقد خودشان را به جشن رساندهاند، پدربزرگ و مادربزرگهایی که دست نوه و نتیجهشان را گرفتهاند و خودشان را رساندهاند. از هر تیپ و قیافهای هم بینشان هست؛ یکی با چادر، یکی با مانتو، یکی سفتتر، یکی شلتر. همهجور آدمی هست و مردم همهجوره پای کار امام رضایند. واقعا چه چیزی میتواند این مردم را با این همه رنگ و تفاوت و سلیقه کنار هم جمع کند؟ عشق ایران و عشق به اهل بیت (ع)؛ والسلام!
در میدان هفت تیر بعد از حضور مردم، دیگر چیزی که زود به چشم میخورد جایگاهی است که مثل یکی از صحنهای حرم امام رضا (ع) طراحی و بازسازی کردهاند و گروههای سرود روی آن اجرا میکنند. صحنه طوری چیده شده که انگار دختربچهها در خود صحن آقا امام رضا (ع) در حال اجرای سرودند. همین زیبایی بصری و تشابه ظاهری، مردم را هم سر ذوق آورده. روبهروی صحن امام رضا (ع) ایستادهاند و دل را چسبانده به شبکههای ضریح، اشک میریزند و به سرود بچهها گوش میکنند. همینجا بگویم که سرود یکی از جذابترین قسمتهای تمام تجمعاتی است که در سالیان اخیر تجربه کردهام. گروههای سرود کودکانه و نوجوانانه، بیش از هر چیزی که فکر کنید روی کسانی که به این راهپیماییها میآیند تأثیر دارد.
در این زمزمه دستهجمعی، در این نوای معصومانه و کودکانه، چه چیزی نهفته است که اینگونه دلها را به خودش جذب میکند؟ چیزی در سرود است که نه در موسیقی است، نه در مداحی. سرود، یعنی حرکت، یعنی جماعت، یعنی اشتراک، یعنی همدلی، یعنی همصدایی؛ و وقتی این ویژگیها ضرب در همنوایی دختربچهها و پسربچهها میشود، تأثیرش چند برابر میشود. مردم با دیدن بچهها و شنیدن صدایشان ذوق میکنند و اشک میریزند. این تصویری است که تمام طول راهپیمایی جشن ولادت امام رضا (ع) مکرر در مکرر میبینم.
هرجایی که گروه سرودی در حال اجراست، آنجا مردم جمع شدهاند و با حالی وصفناشدنی در حال تماشای بچهها و قربانصدقه رفتن برای آنها هستند. جذبه و جاذبه اجراهای سرود، هر ۵۰ متر مردم را دور جایگاههای اجرای سرود جمع میکند. من هم طاقت نمیآورم؛ اولین اجرا را رد میکنم تا به راهپیمایی برسم، ولی چند قدم جلوتر دوباره اجرای گروه سرود بچههای هفت هشت ساله را میبینم و متوقف میشوم. ایستادهام به نگاه کردن. چقدر خوب اجرا میکنند. چقدر بچهها پر انرژیاند. انگار این شعرها و این حرفها را زندگی میکنند و زندگی کردهاند. کجای دنیا پیدا میشوند بچههایی که از کودکی با عشق امام رضا (ع) بزرگ شوند؟ خوشحالم! اینجا ایران ماست؛ ایران عزیز ما که در سایه سلطان خراسان، بزرگ شده است. همهچیز اینجا دیدنی است.
همینطور که خودم هم از دیدن اجرای گروه سرود اشکی شدهام، دور و برم را هم نگاه میکنم. فقط من نیستم که دلم برای شنیدن اجرای بچهها غنج میرود! هر طرف را نگاه میکنم مرد و زن و کوچک و بزرگ را میبینم که اشک میریزند و حالی به حالی شدهاند. در دلم میگویم: یا امام رضا! فقط کسانی که امشب در حرم شما هستند، زائرتان نیستند. ما هم زائر شماییم! ببینید… ببینید چقدر دلتنگ در تهران دارید…
کنارم زنی است که اگر بیرون از این راهپیمایی ببینمش، گمان نمیبرم که او هم امام رضایی است، که او هم عاشق اهل بیت (ع) است، که او هم دلش برای مشهد تنگ شده است؛ اما مثل ابر بهار پای اجرای دخترها اشک میریزد. آنقدر زیاد که دستش مدام روی گونهاش است تا اشکهایش را پاک کند. همسرش کنارش ایستاده است. او هم گریه میکند. گریهای آمیخته با لبخند. هنوز بچه ندارند. من که بچهای همراهشان نمیبینم. شک ندارم که با دیدن گروه سرود دخترها، که از دختربچه دو سه ساله بینشان هست تا دخترهای نوجوان ده دوازده ساله، دلشان میخواهد زودتر دختردار و پسردار شوند و خیلی زود بچهشان را بفرستند بالا تا در گروه سرود «بچههای امام رضا» اجرا کند و قند توی دلشان آب شود. مطمئنم همین امشب خیلیها از امام رضا (ع) دختر خواستند، پسر خواستند. آقاجان! جوابشان را میدهی دیگر؟ ما میخواهیم بچههایمان اول اسم شما را صدا بزنند، بعد اسم مامان و بابایشان را. دوست داریم در حرم شما راه رفتن را یاد بگیرند. دوست داریم در صحن و سرای شما پر و بال بگیرند…
چند اجرا را میبینم و سیر نمیشوم. مثل خودم کم نیستند کسانی که دلشان نمیخواهد از جلوی غرفههای اجرای سرود دور شوند. این گروه سرود میخواند و میرود، ولی باز ما اینجاییم. مدیر غرفه پشت میکروفون میگوید تا ۱۲ شب برایتان گروه سرود دارم که پشت سر هم اجرا کند؛ غصه نخورید! ما هم خوشحال میشویم که به به! چقدر گروه سرود! چقدر حال خوب! چقدر زیبایی!
بعد از چند اجرا به خودم میگویم بهتر است حرکت کنم و بقیه راه را طی کنم. چند قدم میروم و دوباره دلتنگ اجرای گروههای سرود میشوم. دوباره برمیگردم جای قبلی. گروه سرود قبلی اجرا کردهاند و یک گروه دیگر بالای سن ایستادهاند. تا اجرایشان شروع میشود، مردم شروع میکنند به دست زدن و همراهی کردن. بعضی از پدر و مادرها با شوق و ذوق بیشتری دست میزنند و بعد میفهمم که بچه خودشان در گروه سرود است. موقع خواندن سرود چنان ذوق میکنند که آدم از دیدنشان کیف میکند.
همراه با اجرای هر سرود، اشک من و خیلیها سرازیر میشود. نمیدانم چه قدرتی در این اجراهاست که هرکسی با هر سلیقهای را پای خودش میخکوب میکند. دختری آن طرف ایستاده که معلوم است خیلی در بند حجاب نبوده است. از نوع شال گذاشتنش مشخص است که بدون حجاب از خانه بیرون آمده ولی وقتی به جشن امام رضاییها رسیده، سرش را پوشانده و حالا دارد گوله گوله اشک میریزد. دلم میخواهد از او بپرسم چه حالی دارد؟ ولی رویم نمیشود. نمیخواهم حس و حالش را به هم بزنم. هرجا را با چشمهایم دور میزنم، همین است. همه دارند اشک میریزند. پسری سی و دو سه ساله را میبینم که همراه همسرش به جشن آمدهاند؛ قیافهشان هم به مذهبیها نمیزند، ولی آرام و مردانه پای اجرای بچهها گریه میکند. امام رضا! ببین چقدر دلتنگ در تهران داری…
هرچه طول مسیر را میروم، بیشتر به دلدادگی این مردم غبطه میخورم. خیابان خیلی شلوغ است و راه رفتن سخت شده است. من که کسی همراهم نیست و بچهای هم در بغل ندارم خسته شدهام، چه برسد به کسانی که با بچه به مراسم آمدهاند. کنار خیابان میبینم مادرهایی را که بچهبهبغل، در حال استراحتند. نزدیک یکیشان میشوم و میپرسم خسته شدید؟ میگوید خیلی! میگویم «پشیمان شدید که آمدید؟ توی این شلوغی حتما خیلی سخت است». جواب میدهد «خسته که شدم، ولی پشیمان نه. اتفاقا اگر نمیآمدم ناراحت میشدم. من خیلی دلتنگ حرم امام رضا (ع) بودم. اگر امروز به اینجا نمیآمدم دلتنگی مرا میکشت. تهران هستیم، ولی انگار مشهدیم. چه از این بهتر؟».
از پدر و مادری دیگر همین سوال را میپرسم. میخندند و میگویند دلمان میخواهد بچهمان با عشق امام رضا (ع) بزرگ شود. حالا که سفر کردن به مشهد سخت شده و یک سفر رفت و برگشت کلی هزینه میخواهد، این نوع مراسمها کمک میکند که بچهها از کودکی با امام رضا (ع) بزرگ شوند و با عشق آقا خو بگیرند. درست است که خسته میشوند و گاهی هم غر میزنند، ولی شک ندارم که سال بعد دوباره اصرار میکنند که: مامان! بابا! برویم جشن تولد امام رضا (ع)…
انتهای پیام/